پوسته ی تنم


من توی یک نقاب زندگی می کنم، داخل یک پوسته...پوسته ای که خودم ساختم و خوب ازش مراقبت کردم...من خودم نیستم، خیلی ها منو می شناسن اما کم کسی من حقیقی رو شناخته!

گاهی دلم می‌خواد فریاد بزنم و بگم من اینم منو بشناسین، منو بپذیرین، منو درک کنین.

 که من هزار رو دارم، هزار باور هزار فکر، هزار  تجربه، هزار اشتباه...

اما فریاد نمی‌زنم، بازم سکوت می کنم، حرف هام رو توی خاطره های پنهان، گم می کنم و تظاهر می کنم، نقش هایی رو که خوب  بلدم ادامه می دم، هرروز صبح تا شب...تنها توی خلوت می تونم برهنه شم، به چشم های خودم زل بزنم، خودم رو نگاه کنم، بشناسم.

و باز فریاد می زنم که چقدر از تظاهر، از دروغ و ریا متنفرم...

اما تمام تقصیر هم گردن من نیست، مردم تحمل ندارن، بخشش ندارن، پذیرفتن و درک کردن تفاوت های همدیگه رو هنوز یاد نگرفتن، هنوز قضاوت‌ می کنن، به تجربه کردن زندگی های مختلف اعتقاد ندارن، راه مستقیمی توی ذهن خودشون ساختن، و دیگران رو هم بر اساس حرکت توی همین راه راست قضاوت می کنن.

بزرگترین گناه من ترس از ریختن نقابم، از قضاوت شدنه، ترسی که از من یه جنس تقلبی، یک انسان چند چهره ساخت.

می دونم تنها نیستم، می دونم تمام انسان ها تا حدودی، توی جامعه ی ما تا حدود خیلی بیشتری پشت نقابشون نفس می کشن...ای کاش روزی می اومد که همه باهم نقاب هامون رو بندازیم، تفاوت های همدیگه رو ببینیم و به تعجب همدیگه بلند بلند بخندبم...حقیقت عزیزانمون رو ببینیم، بپذیریم و به آغوش بکشیمشون...

گربه‌ی بیچاره!

با هر قدم بهش نزدیک تر می شدم، داشت غذا می خورد یا شاید نا امیدانه دنبال غذا می گشت...من بی توجه و بی خیال به سمتش می رفتم. سرم رو پایین اوردم و دیدمش، اونم منو دید، مشکوک و ترسان نگاهم کرد و بعد سرشو برگردوند سمت کودکش، انگار بهش هشدار داد، بچه گربه زیر سبد پر از زباله پنهان شد و مادرش یه گوشه نشست و با نگاهش منو زیر نظر گرفت تا رد شدم و رفتم...

بهم برخورده بود، مگه من چیکارشون داشتم آخه؟! من که حتی از له شدن مورچه ها زیر پاهام هم ناراحت می شم، چه آزاری میتونم به این مادر و فرزند برسونم؟!

و بعد، یادم افتاد که من به چشم اون گربه ها،فقط یک انسانم، انسانی که کودکش با با چوب و سنگ گربه هارو شکنجه کرد، توی گونی انداخت و به بیابون  بی آب و علف برد یا تفنگ گرفت و کشت...

انسانی که گنجشک هایی رو که داشتن دونه می خوردن، دنبال کرد و به جیک جیک دلخور و فرار و ترسشون خندید، گل رو از ریشه و شاخه‌ش جدا کرد تا پژمرد و بعد دور انداختش، درخت رو برید و برید تا جنگل بیابون شد، انسانی که ماهی رو اسیر کرد تا جشنش رو کامل کنه، انسانی که بی نیاز، شکنجه داد و سر برید...

دیدم گربه کاملاً حق داره بچه‌ش رو از چشم پنهان کنه و گنجشک حق داره با نزدیک شدنم پرواز کنه...

پاییز این سرزمین

من دولت تدبیر و امید رو نه به بهار، که به پاییز تعبیر می کنم... هنوز خیلی زوده برای رسیدن بهار به این سرزمین، بعد از خشکسالی ای طولانی، الان امید، نسیمی ملایم از شمال، نم نم بارون روی خاک تشنه ست...نم نم امید به قلب مردمی که سال ها بود جز خفقان و سکوت و تلخی چیزی نمی دیدن.

الان اول پاییز،زمان آغاز ریختن برگ های زرد، خشک و بی محصول، ریختن مسئول های بی مسئولیت، آغاز خشکیدن برگ های دروغ، آغاز اندیشه، آغاز اندکی آزادی، کمی شادی و امیده.

من این پاییز رو یک قدم به جلو می بینم، اولین قدم برای رسیدن به جامعه و کشوری که آرزو داریم...آرزویی مشترک برای پیشرفت، پیشرفت اقتصادی، سیاسی اجتماعی علمی فرهنگی...

بیاید ما هم چترهامون رو ببندیم، زیر بارون امید خیس بشیم، آستینامون رو بالا بزنیم، بیل و کلنگمون رو برداریم و زمینم ذهن و روحمون رو آماده کنیم، باورها، خواسته ها،رفتارها، تعصباتمون رو شخم بزنیم، شک کنیم، فکر کنیم، مطالعه کنیم، گوش کنیم...

بیاید علف های هرز وجودمون رو دور بریزیم، دورنگی ها، دروغ ها، پرخاش گری ها، بدخواهی ها بدجنسی ها،قضاوت ها....

بزاریم بارون امید توی سلول های تنمون نفوذ کنه و امید تنگ نظری هامون رو بشوره و بی مهری هامون رو پاک کنه...

بیاید خاک قلبمون رو بکوبیم و صیقل بدیم، بذر خوبی رو از هرجا که شده بیابیم و توی زمین ذهن و روحمون بکاریم...بذر عشق، انسانیت، حق شناسی و صداقت. و مراقب رشد و پیشرفت خودمون باشیم، درخت بشیم و بهار رو به سرزمینمون بیاریم.