گربهی بیچاره!
با هر قدم بهش نزدیک تر می شدم، داشت غذا می خورد یا شاید نا امیدانه دنبال
غذا می گشت...من بی توجه و بی خیال به سمتش می رفتم. سرم رو پایین اوردم و دیدمش،
اونم منو دید، مشکوک و ترسان نگاهم کرد و بعد سرشو برگردوند سمت کودکش، انگار بهش
هشدار داد، بچه گربه زیر سبد پر از زباله پنهان شد و مادرش یه گوشه نشست و با
نگاهش منو زیر نظر گرفت تا رد شدم و رفتم...
بهم برخورده بود، مگه من چیکارشون داشتم آخه؟! من که حتی از له شدن مورچه ها زیر پاهام هم ناراحت می شم، چه آزاری میتونم به این مادر و فرزند برسونم؟!
و بعد، یادم افتاد که من به چشم اون گربه ها،فقط یک انسانم، انسانی که کودکش با با چوب و سنگ گربه هارو شکنجه کرد، توی گونی انداخت و به بیابون بی آب و علف برد یا تفنگ گرفت و کشت...
انسانی که گنجشک هایی رو که داشتن دونه می خوردن، دنبال کرد و به جیک جیک دلخور و فرار و ترسشون خندید، گل رو از ریشه و شاخهش جدا کرد تا پژمرد و بعد دور انداختش، درخت رو برید و برید تا جنگل بیابون شد، انسانی که ماهی رو اسیر کرد تا جشنش رو کامل کنه، انسانی که بی نیاز، شکنجه داد و سر برید...
دیدم گربه کاملاً حق داره بچهش رو از چشم پنهان کنه و گنجشک حق داره با نزدیک شدنم پرواز کنه...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۲۲ ساعت 23:46 توسط شمیم
|
یه وقتا دلم میخواد فریاد بزنم و از احساسم بگم یا چیزی که میبینم یا فکری که دارم...اینجور وقتا یه قلم و کاغذ بر میدارم و مینویسم به امید اینکه روزی کسی بخونه و درک کنه...این وبلاگ یه تلاشه واسه پیدا کردن همصدا واسه فریادهای بیصدام