من توی یک نقاب زندگی می کنم، داخل یک پوسته...پوسته ای که خودم ساختم و خوب ازش مراقبت کردم...من خودم نیستم، خیلی ها منو می شناسن اما کم کسی من حقیقی رو شناخته!

گاهی دلم می‌خواد فریاد بزنم و بگم من اینم منو بشناسین، منو بپذیرین، منو درک کنین.

 که من هزار رو دارم، هزار باور هزار فکر، هزار  تجربه، هزار اشتباه...

اما فریاد نمی‌زنم، بازم سکوت می کنم، حرف هام رو توی خاطره های پنهان، گم می کنم و تظاهر می کنم، نقش هایی رو که خوب  بلدم ادامه می دم، هرروز صبح تا شب...تنها توی خلوت می تونم برهنه شم، به چشم های خودم زل بزنم، خودم رو نگاه کنم، بشناسم.

و باز فریاد می زنم که چقدر از تظاهر، از دروغ و ریا متنفرم...

اما تمام تقصیر هم گردن من نیست، مردم تحمل ندارن، بخشش ندارن، پذیرفتن و درک کردن تفاوت های همدیگه رو هنوز یاد نگرفتن، هنوز قضاوت‌ می کنن، به تجربه کردن زندگی های مختلف اعتقاد ندارن، راه مستقیمی توی ذهن خودشون ساختن، و دیگران رو هم بر اساس حرکت توی همین راه راست قضاوت می کنن.

بزرگترین گناه من ترس از ریختن نقابم، از قضاوت شدنه، ترسی که از من یه جنس تقلبی، یک انسان چند چهره ساخت.

می دونم تنها نیستم، می دونم تمام انسان ها تا حدودی، توی جامعه ی ما تا حدود خیلی بیشتری پشت نقابشون نفس می کشن...ای کاش روزی می اومد که همه باهم نقاب هامون رو بندازیم، تفاوت های همدیگه رو ببینیم و به تعجب همدیگه بلند بلند بخندبم...حقیقت عزیزانمون رو ببینیم، بپذیریم و به آغوش بکشیمشون...